مثل شخصیت جابر توی یکی از داستانهای هزار و یک شب تنهاییم شده بودم، از همان قصه ها که بداهه برای رفقای نوجوانیم تعریف می کردم و زنجیره آخر را نیمه کاره رها می کردم تا ترغیب بشوند برای روز بعد. جابر نسیان داشت و چون نسیان داشت نمی توانست پادشاه بشود و چون نسیان داشت یک روزی یادش رفت که اسمش جابر است و توی بیابان سرگردان شد. آن شب وقتی از سینما  آمدم بیرون و سریع از کنار تو گذشتم و خواستم بروم به سمت راه خروجی، شبیه جابر همه چیز از خاطرم رفت. نمیدانستم کجایم و باید کدام سمت بروم، ترسیده بودم و هرچقدر بیشتر فکر می کردم کمتر به خاطر می آوردم، مسیر را برگشتم تا از تو بپرسم چه کار باید بکنم، اما تو نبودی و من برای اولین بار با تنهایی چشم در چشم شدم. . . ترسیدم چون هیچ چیز به خاطرم نمیرسید، ذهنم مقاومت زیادی در به یاد آوردن، می کرد،خالی شده بود از اسمم، اینکه کجایم و اصلا برای چه این ساعت شب بیرونم، هیچ کدام را به خاطر نمی آوردم، وضعیت ترسناکی بود، مثل یک سیاهچاله همه خاطراتم را می بلعید، فقط تو در خاطرم مانده بودی و نمی دانستم چرا ترسیدم و گوشه جدول پارک نشستم و گریه کردم. سعی کردم آرام باشم تا چیزی به خاطرم برسد:باید اول از این جا بروم بیرون. با انگشت اشاره آدم ها با چرخششان به چپ و راست، بالاخره از لایبرنت فراموشی و ترسم بیرون آمدم.

 جهان تنگ و تاریکی بود جابر بودن.



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

طراح سایت فانوس رایانه پروژه مارکت دانش ریاضیات bazbami.avablog.ir دانلود قسمت دهم سریال ممنوعه فصل دوم 3ilaagy دانلود رایگان سریال نهنگ آبی|نهنگ آبی کیفیت بالا Irma