خیلی سال پیش بود،زمانی که خاله با گریه از خواب نمی پرید،دستانش نمی لرزید،گوشه چشمانش اشک قلاب نمی انداخت و فکر نمی کرد که دایی بیست ساله همیشه بیست ساله ام ،بچه هایش را به دستان او سپرده،خواب نمی دید که چادرش را به سرش کشیده و در شهر دنبال بچه های دایی می گردد.خیلی سال پیش بود آن وقت ها که خاله جانم هنوز صورتش مثل ماه شب چهارده می درخشید و تلخی زندگی لبخندهایش را کج نکرده بود.سوار اتوبوس های پر از زنهای زنبیل به دست بچه به بغل می شدیم و می رفتیم سمت آرامگاه سعدی که توی صف بستنی فروشی اش پاهایمان به گز گز بیفتد.زن ها با لهجه گرم و خوش شیرازشان همه شیرازه زندگیشان را ترسیم می کردند جلوی چشممان.زن های شیراز این طورند زود آشنا می شوند زود خو می گیرند تو را محرم می دانند و قصه هایشان را برایت کلاف می کنند.

بعد از آرامگاه سعدی و سکه انداختن در آن چاه پر از سکه بخت و یار که دل می کندیم می رفتیم سمت حافظیه.می نشستیم روی نیمکت های باغ مجاورش که درخت های تنک تری داشت و با فاصله از هم سایه انداخته بودند روی زمین.یک بار در همین رفتن ها به حافظیه بود که با خودم دیوان شعرش را برده بودم.خاله جان می خواست برایش شعر بخوانم،شروع کرده بودم به خواندن و دم گرفته بودم و غرق صور خیال تیزپای غزلهایش،حیرت زده  چیره دستی و رندی حافظ بودم که آن سو تر چند تا دانشجوی ادبیات با استاد مو سفید کرده شان،سرو کله شان پیدا شد،صدای خنده هایشان روی تنه درخت ها خط یادگاری می انداخت.نشستند روی یکی از نیمکتهای سفید و استادشان را دوره کردند.خاله جان محو ماجرای آن سمت بود و دستش را گذاشت روی دست من که یعنی صبر که یعنی بگذار سرچشمه این خنده ها را بگیریم.پسرها شاد و سرخوش و استادشان خوش مشرب و شیرین سخن.به که چه محفلی! شروع کردند به شعر خواندن از حافظ و از آخر هر بیتی پلی زدن به بیت دیگری.آخرین حرف هر خانه شروع آجر خانه دیگری بود.از بیتی به بیت دیگر.از خانه شاعری به سرزمین شاعری دیگر.ما هم سفر می کردیم در آن میان.هر چه نمی دانستم خاله معنا می کرد و لذت این همنشینی دور و نزدیک را بیشتر می کرد.از عطر نارنج ها سر مست و از جام شراب حافظ لبریز.اردیبهشت شیراز بود و قافله شاعرانی کنار ما اتراق کرده بودند.استاد سپید مو یکیشان را از میان جمع نشانه گرفت و گفت:آواز بخوان خسرو.از حافظ بخوان .

خسرو سرخ شد و خودش را پشت سر دیگری پنهان کرد،صدای جمع یکی شد:آوز بخوان خسرو.کم مانده بود ما هم که چند ذرع آن طرف تر بودیم هم بگویم:آواز بخوان خسرو!این همه تمنای شنیدن و این همه اعراض؟!

خسرو بالاخره گلویش را صاف کرد و شروع کرد به خواندن.خسرو شیرین دهنان شاه شمشاد قدان که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان از می لعل حکایت می کرد و باده حافظ به سلامت  می نوشید.بله نوشید،آن هم چه نوشیدنی! همه گوش شدند و هوش از سرها رفت. نسیم هم در آن میان آرام گرفته بود روی شاخه  درختها.

دل بدهید به حال و هوای این خط ها،با شنیدن شیراز «دال»






مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

البرز سوله fingersprayer مجله سلامتی فروش سگ ژرمن شپرد Lorri علیرضا جلایق Divine هالی هیمنه Appfull اسنپ فیلم رسانه رساندن خبر های فیلمی به شما