مثل شخصیت جابر توی یکی از داستانهای هزار و یک شب تنهاییم شده بودم، از همان قصه ها که بداهه برای رفقای نوجوانیم تعریف می کردم و زنجیره آخر را نیمه کاره رها می کردم تا ترغیب بشوند برای روز بعد. جابر نسیان داشت و چون نسیان داشت نمی توانست پادشاه بشود و چون نسیان داشت یک روزی یادش رفت که اسمش جابر است و توی بیابان سرگردان شد. آن شب وقتی از سینما آمدم بیرون و سریع از کنار تو گذشتم و خواستم بروم به سمت راه خروجی، شبیه جابر همه چیز از خاطرم رفت. نمیدانستم کجایم و باید کدام سمت بروم، ترسیده بودم و هرچقدر بیشتر فکر می کردم کمتر به خاطر می آوردم، مسیر را برگشتم تا از تو بپرسم چه کار باید بکنم، اما تو نبودی و من برای اولین بار با تنهایی چشم در چشم شدم. . . ترسیدم چون هیچ چیز به خاطرم نمیرسید، ذهنم مقاومت زیادی در به یاد آوردن، می کرد،خالی شده بود از اسمم، اینکه کجایم و اصلا برای چه این ساعت شب بیرونم، هیچ کدام را به خاطر نمی آوردم، وضعیت ترسناکی بود، مثل یک سیاهچاله همه خاطراتم را می بلعید، فقط تو در خاطرم مانده بودی و نمی دانستم چرا ترسیدم و گوشه جدول پارک نشستم و گریه کردم. سعی کردم آرام باشم تا چیزی به خاطرم برسد:باید اول از این جا بروم بیرون. با انگشت اشاره آدم ها با چرخششان به چپ و راست، بالاخره از لایبرنت فراموشی و ترسم بیرون آمدم.
جهان تنگ و تاریکی بود جابر بودن.
در این مدت وبلاگ نویسی دوستان خیلی خوبی پیدا کردم ،رفقایی که جایگزینی ندارند اما بعضا رفتارهایی رو دیدم قطعا از کسانی که در گروه دوستان من نیستند،که اخلاقی نبوده و آزار دهنده بوده، خیلی مطمئن نبودم که اشاره کردن به این رفتارها کار درستی هست یا خیر برای همین در این مدت سکوت کردم. از طرفی نگران این بودم که برای دوستانم سوءبرداشت رخ بده در حالی که آنها از این رفتارها خیلی دور هستند.الان هم به این امید می گم که شاید بعضی ها به خودشون بیان و متوجه باشن که ما سکوت می کنیم به خاطر این نیست که متوجه رفتارهای اشتباهشون نیستیم.
یکی از مواردی که دیدم و برام خیلی عجیب بود،این بود که رابطه دوستانه بین خانم و آقایی از بین رفت و بلافاصله یک نفر با اون آقا وارد رابطه عاطفی شد. مهم نیست روابط چقدر رسمیت داشته باشند،وقتی یک ارتباطی که دو نفر به لحاظ احساسی درش درگیر هستند،به هر دلیلی از بین می ره ،اخلاقی ترین و عقلانی ترین کار اینه که شما بلافاصله جای طرف رو پر نکنید. به جدایی روابط حداقل شش ماه بایستی فرصت داد.
دومین موردی که دیدم در مورد خانمی بود که در یک ملاقات با دوستانش حاضر شده بود و بعد در وبلاگش ماجرا رو طوری تعریف کرد که دو نفری که در آن ملاقات حضور داشتند در مظان اتهام و سوتفاهم بقیه قرار بگیرند! شکل روایت عامدانه و با شیطنت انتخاب شده بود.شاید با خودش تصور کرد چه کار خوبی انجام دادم که این ها رو به بقیه معرفی کردم.اما اولین اتفاقی که در ذهن من رخ داد این بود که احترامم رو نسبت به نویسنده اون متن از دست دادم و ازش فاصله گرفتم،چون کسی که با دیگران اینقدر بی رحمانه رفتار می کنه،قابل اعتماد نیست.
سومین مورد در مورد شخصی بود که به مرزهای اخلاقی و اعتقادی بقیه به هیچ وجه احترام نمی گذاشت و فکر می کرد اجازه هر نوع شوخی و رفتار دور از احترامی رو می تونه با همه داشته باشه.
خب همینطور که مشاهده می کنید موارد خیلی اندک بود اما به نظرم برای جامعه ی اهل مطالعه وبلاگستان وجود و بروز این رفتارها هر چند کم،می تونه باعث تاسف باشه.چون از افرادی که اهل فکر و تعامل هستند انتظار بیشتری می ره که رفتارهای معمول رو نداشته باشند.
اولین بار در یکی از صفحات مجلات نوجوانان تصویرش را دیدم،مردی لاغر با چهره ای استخوانی که پشت یک میز تحریر نشسته بود و چشم هایش را دوخته بود به چند کاغذ رو به رویش.مدیر مدرسه با آن نثر روان و خودمانی و طنازش من را شیفته قلمش کرد و زندگی پر فراز و نشیبش از عضویتش در حزب توده تا پدر سختگیر معممش تا رفتنش به اسرائیل و همسر بی روسریش که بی نسبت بود با مختصات زندگی خانوادگی اش،من را بیشتر جذب این شخصیت کرد.غرب زدگی را نوشته بود ،شوهر آمریکایی را کاریکاتوروار ترسیم کرده بود، روایت های کوتاهش از زندگی مردم ،جایی از ذهنم جهانی تازه را ترسیم کرده بود.دلایل زیادی برای دوست داشتنش داشتم،در آن بیوگرافی که در مجله به وقت نوجوانیم خواندم اول از نویسنده بودنش خوشم آمده بود،اینکه همسرش هم نویسنده بوده علاقه ام را دو چندان کرد(از آدم هایی که با آدم های شبیه خودشان همسفر می شوند،خوشم می آید)،گفته شده بود با دو دستش قادر بوده بنویسد،با خودم گفته بودم:عجب هوش و ذکاوتی!آن وقت ها،دروغ چرا حتی الان هم فکر می کنم کسی که بتواند با دو دستش بنویسد،آدم باهوشی باید باشد. اینقدر از این ویژگی جلال خوشم آمده بود که تا مدت ها تلاش می کردم دست چپم را وادار کنم به قطار کردن کلمات روی کاغذ.اما از همه این ها گذشته آنچه که جلال آل احمد را برایم ماندگار کرد و جای خاصی از قلبم را به خودش اختصاص داد،روز تولدش بود به تاریخ 11 آذر.اینکه ابتدا نویسنده ای را دوست داشته باشی ،نوشته هایش،شخصیتش،بیوگرافیش جذبت کرده باشد بعد دست آخر متوجه بشوی روز تولدش با روز تولد تو یکی ست،حق داری چشمهایت ستاره بشود،هان؟
تولدت مبارک جلال اهل قلم،نویسنده دوست داشتنی من،نویسنده آرمان خواهم ،تو تا همیشه سلبریتی محبوب من هستی:)
خوشحال می شوم اگر به مناسبت تولدم پندی،حکایتی ،جمله نابی برایم بنویسید.
اگر از من بپرسند در این سی سال حسرتی هست که در یادت مونده باشه؟
یا عدالت خواه باشید یا مسئول
نمیشود هم عدالت خواه بود هم مسئول
نمی شود شما هم مطالبه گر باشی هم پاسخگوی مطالبات
7 دفتر ی جنبش، سال انتشار 57
این کتاب شامل مواضع کتبی انقلابیون در مواجه با مصاحبه های شاه است.
این نوشته مجموعه ای از تجربیاتم در سال هایی هست که پشت سر گذاشتم از فضای آکادمیک،مواجه با اساتید و هر آنچه که می تواند به شما در تصمیم گیری بهتر برای ادامه تحصیل کمک کند.
دانشگاه و شرکت در کنکور مثل هر رویداد دیگری در زندگی نیاز به برنامه ریزی داره. اول از همه بایستی برای خودتون مشخص باشه که چرا می خواهید فلان رشته رو انتخاب کنید؟ اگر دغدغه مالی ندارید به دورنمای شغلی فکر نکنید و صرفا به علایقتون توجه کنید. گاهی نه تنها استعداد که تمایل به یادگیری منجر به انتخاب یک رشته می شه.
اگر دغدغه مالی دارید حتما دورنمای رشته تون رو مدنظر قرار بدید، برای اینکه اطلاعات درست تری بدست بیارید به شاغلان در رشته مورد نظرتون مراجعه کنید و ازشون م بگیرید.از چند نفر سوال کنید تا اطلاعات واقعی تری بدست بیارید.
بعد از اینکه تصمیم گرفتید در چه رشته ای ادامه بدید، مسیر رسیدن رو بررسی کنید. کتاب های آموزشی با یک برند خاص برای همه رشته ها مناسب نیست. دانش پژوهان برای کسانی که تاریخ می خوانند، گزاره مناسبی ست اما همین کتاب ها در رشته علوم ی کاربردی ندارن. برای اینکه متوجه بشید چه کتاب هایی بایستی مطالعه کنید از هر طریقی که می تونید با دانشجوهای قبول شده در دانشگاه مورد نظرتون ارتباط برقرار کنید. اساتید اغلب ایده آلی پاسخ سوالات شما رو در ارتباط با کتاب های کمک آموزشی می دن و جواب هاشون کاربردی نیست و فقط باعث ترس بیشتر شما می شه. دقت کنید دانشجوهایی که موسسات به عنوان دانشجوی مورد مشاوره به شما معرفی می کنند، قابل اعتماد نیستند. برخی از تک رتبه ای ها مبلغی از موسسات دریافت می کنن تا در ازاش عنوان کنند از کتاب های فلان موسسه استفاده کردن.
برای قبولی در کنکور فقط به اطلاعات مفید نیاز دارید، صرف ساعت های زیاد و انبوهی از اطلاعات اضافه شما رو به مقصد نمی رسونه. تکرار و تداوم در پروسه برنامه ریزی برای کنکور، شما رو به هدفتون می رسونه. هرجایی خسته شدید، باز ادامه بدید و هر جایی که ناامید شدید، ادامه بدید! در انجام برنامه تست، سهل انگاری نکنید، تست زنی هم وزن، به خاطر سپردن اطلاعات، اهمیت داره به دو دلیل :یک. سرعت تست زنی شما رو افزایش می ده| دو.تمام سوالات کنکور سال های قبل در کنکوری که پیش رو دارید، تکرار می شه، گاهی فقط جای گزینه ها تغییر می کنه.
.
بعد از قبولی در دانشگاه
اگر در رشته های علوم انسانی قبول شدید، سعی کنید تا جایی که ممکنه از اظهار نظر ی در کلاس ها پرهیز کنید، تجربه نشون داده ، اساتید هر چقدر بیشتر ادعای طرفداری از آزادی بیان داشته باشند، بیشتر گرایشات ی شما رو در نمرات لحاظ می کنند. اگر استادی مدعی شد که مارکسیست هست ، اصلا باور نکنید و درباره مزایای لیبرالیسم در کلاس صحبت کنید. استادهایی با گرایش چپ در دانشگاه پذیرفته نمی شوند.
اگر به دنبال آینده شغلی هستید و گرایش ی خاصی دارید ، کافی ست استاد هم فکر خودتون رو که قطعا یا اصول گراست یا اصلاح طلب ( چون به غیر از این دو جریان،جریان مسلطی در دانشگاه نیست) پیدا کنید و روابطتون رو باهاشون مستحکم کنید، آن ها پل شما برای کار کردن در رومه ها، مجلات و موسسات پژوهشی می شوند. همچنین اگر قصد ادامه تحصیل برای مقطع دکترا رو دارید به قصد اینکه عضو هیئت علمی دانشگاه بشوید، روابط با اساتیدتون رو جدی بگیرید، اینکه شما تا چه اندازه شایسته باشید یا رزومه علمی سنگینی داشته باشید به اندازه مناسبات شما با اساتید دانشگاه مدنظرتون در انتخاب شما به عنوان عضوی از هیئت علمی اثر گذار نمی تونه باشه. این مسئله اونقدری اهمیت داره که یک استاد اگر شما رو همفکر خودش ببینه از دوره کارشناسی تا دوره دکترا شما رو ساپورت می کنه. از پیدا کردن شغل تا معرفی کردن شما به افراد سرشناس.
اگر دانش پژوه هستید
اگر قصد شما از قبولی در دانشگاه پیدا کردن شغل از این طریق نیست و به دنبال کسب تخصص و علم هستید تا سیراب بشید، به دنبال استادهای شاخص در دانشگاه نروید، وما هر استادی که در فضای فکری جامعه به عنوان استاد همه چیز دان، تلقی می شود بار علمی خاصی ندارد،( همینطوره درباره استاد سریع القلم که من هیچ ویژگی علمی شاخصی درش ندیدم به غیر از اینکه سرش رو بالا می گیره، صاف راه می ره، از سمت دیوار از پله ها پایین میاد و قهوه و صبحونه اش رو حتما صرف می کنه ، تو بعضی جلسات کروات می زنه، از مزایای کشورهای توسعه یافته براتون سخنرانی های غرا می کنه انگار که داره در چشم های ونوس نگاه می کنه و یک چند نفری هم در راهرو ها براش خم و راست می شن، هرچند وقت یک بار هم یک یاداشت تو مایه های کتاب های انگیزشی و موفقیت در فضای عمومی منتشر می کنه که شما رو یاد دکتر انوشه می اندازه.) اغلب اتصال اساتید به مرکز قدرت، موجب شهرت آن ها در عرصه افکار عمومی می شود.(مثلا برخی اساتیدی که نامه معروف به جام زهر رو امضا کردن یا در فلان جلسه وزارت خارجه حضور داشتن یا زمانی مشاور رئیس جمهورها بودن ) شاخص ترین استادی که من در طول زندگیم باهاش مواجه شدم در دوره کارشناسی بود : استاد علی بحرانی پور. ایشان به معنای واقعی کلمه نمونه یک انسان آکادمیک با معلومات و متشخص هستن که آزادی عمل زیادی به دانشجوهاشون می دن و از قدرت فوق العاده ای برای اداره کلاس و انتقال مطالب برخوردارن. کلاس های ایشون اونقدر تاثیر گذار بودن که من از کلاس های دیگر هم می زدم که سر کلاس ایشون حضور داشته باشم و تا همیشه خودم رو شاگرد مکتب ایشون می دونم. استاد با اینکه می توانستن در بهترین دانشگاه های ایران تدریس کنند اما در دانشگاه چمران اهواز تدریس می کردن به خاطر تعهدی که نسبت به استان خودش احساس می کرد. ایشون مسلط به چند زبان و حوزه های مرتبط با تاریخ از جمله هنر و ادبیات بودند (و هستند!). به این ویژگی ها اضافه کنید فن بیان ،تسلط بالا در انتقال مفاهیم و فضایی که در کلاس ایجاد می شد تا هر کسی شجاعت این رو پیدا کنه تا نظرش رو ابراز بکنه.
چه چیزی من رو از دانشگاه مایوس می کنه؟
مدتی خانمی که دانشجوی دکترا بودن رو مطالبشون رو مطالعه می کردم، ایشون از تعداد زیاد کتاب هایی که مطالعه کردن و عناوین دهان پرکن و ثقیلی حرف می زدن، اما مطالعات ایشون هیچ تاثیری در قلم و در عمق مطالبشون نداشت. جالبه که از فواید تند خوانی و اینکه تاثیری در عمق یادگیری نداره، به وفور نوشته بودن! (من با تندخوانی مشکلی ندارم، ولی معتقدم آدما باید قد ادعاشون باشن) البته این عارضه فقط متوجه این خانم نیست، این روزها درست کردن لیست بلند بالایی از کتاب هایی که می خوانند، به نوعی اپیدمی تبدیل شده بی آنکه به خواننده کتاب، چیزی اضافه شده باشه ! این شکل کتاب خواندن تنها کاربردی که داره بالا بردن ساعات مطالعه در جامعه ایران هست.
خیلی از موضوعات در پایان نامه های دانشگاه به راحتی پذیرفته نمیشن و اساتید از همراهی نکردن جو غالب در دانشگاه برای چنین موضوعاتی به شما هشدار می دن که از پرداختن بهشون پرهیز کنید. از این رو فقط سوالاتی پاسخ داده می شوند که شما حق پرسیدن اونا رو داشته باشید.
تا به حال با باگی در روند تحقیقت پیرامون یک رشته مواجه شدی؟
پیش آمده که در ذهنم یک رشته ای رو به عنوان رشته دانشگاهی می شناختم و وقتی تحقیق کردم متوجه شدم در ایران فلان رشته دانشگاهی از اساس وجود نداره! یا اصلا فلان مهارت رو نیاز نداره. اطلاعاتی که درباره هدفتون تهیه می کنید بایستی جامع و کامل باشه. 80 درصد تکه کردن چوب با تبر، تیز کردن تبر هست.
مطالبی که ذکر شد، تجربیات من از دانشگاه هست و نمی تواند به تنهایی متر و معیار درستی در اختیار شما قرار بدهد ، فقط می تواند کمک کند تا بهتر با این فضا آشنا بشوید.
یک) ما ایرانیان انقلابی های آلوده نشده به بازی تخت و تاج قدرت را دوست داریم. سلیمانی در عین حال که برای امنیت استیت میجنگید مرد نهضت بود.
یکی از برکت های خون سردار رها شدن مفهوم « انقلابی » از اسارت استیت بود. خون سردار انقلابی بودن را از مصادره على جعفری ها و على فروغی ها و على جنتی ها آزاد کرد و بار دیگر این مفهوم را به جامعه هدیه کرد . الان میتوانی با خیلی از کارهای استیت موافق نباشی ولى همچنان انقلابی باشی .
میلاد دخانچی
ضمیمه:
استیت state در ترجمه متن های فارسی به اشتباه به دولت تعبیر شده در حالی که معنای فراتری رو شامل میشه، در واقع استیت به نظام اداره و فرآیندی که بر اداره جامعه حاکم هست، اطلاق میشه.
ضمیمه:
پروژه ایران، را حتما بخوانید.
مروری بر یک پست قدیمی که معیارهایی برای مطالعه بهتر وضعیتی که در آن هستیم، در اختیارتان قرار میدهد.
سردار سلیمانی نماد ایران به مثابه یک پروژه تاریخی است. او ایرانی بود ولی برای یک پروژه تاریخی میجنگید. او مرد رزم بود ولی لطافتی نه داشت، او با دشمنان سر جنگ داشت و با دوستان اهل مدارا بود. در یک کلام سلیمانی، سرباز سپاه نبود، او حتی سرباز وطن هم نبود، او نماینده ایران به مثابه یک پروژه تاریخی و تعادل تمدنی بود. سلیمانی، سیدجمال را به شریف واقفی و شریف را به چمران متصل میکرد و با چنین اتصالی در درون خود هم مصدق داشت، هم بازرگان و هم ای.
طبیعی است که سلیمانی به هزار واقعیت دیگر هم آغشته بود ولی پدیدهها و جوامع و شخصیتهای انسانی هیچوقت نه سیاه و سفید بلکه خاکستریاند. تاریخ هم هیچوقت قهرمان معصوم به ما تحویل نمیدهد، در بلندای هر قهرمانی، همیشه عدهای به حق یا به ناحق قربانی شدهاند، اما مهم برآیند حضور تاریخی آنان و ارزیابی ما از عاملیت تاریخی آنان است. ایران در ۴۰ سال گذشته اگر یک قهرمان در طراز ملی داشته، او قطعاً قاسم سلیمانی است. ت عرصه همذاتپنداریهاست، نمیتوان قهرمان نداشت و تورزی کرد. نمیتوان اسطوره معاصر نداشت و به آینده ایران در هر سطحی امیدوار بود. بنابراین معرفی سلیمانی به عنوان نماد یک پروژه به معنی بتسازی نیست، بلکه این به معنی استفاده از ظرفیت الگوهای ملی برای ساخت فردایی دیگر است.
ترور سردار، در واقع تعرض به نظام نبود، ترور سردار به پروژه ایران بود. آری، به پروژه تاریخی ایران شده است و ما باید اکنون از پروژه ایران اعاده حیثیت کنیم. ما هم باید انتقام خود را از م بگیریم و هم اینکه با تنومندسازی پروژه ایران اجازه تعرضی دیگر را ندهیم. پروژه ایران نیاز به احیا و تقویت شدن دارد.
به قلم میلاد دخانچی، متن کامل در اینجا
احتمالا الان خیلی زوده برای موضع گیری در رابطه با سقوط هواپیمای اکراینی و باید صبر کرد اما به عنوان اولین مواجهم با این رویداد می نویسم:
ابتدا تسلیت می گم خدمت همه کسانی که می شناسم و باهاشون خاطره دارم و از غمشون ناراحت می شم که با این واقعه به هر شکلی احساس همذات پنداری داشتند و رنج کشیدند و من رو ببخشید که با همه افسوسی که به خاطر شرایط غمبار شما دارم،نمی تونم با جان باختگان احساس همذات پنداری داشته باشم در عین حال که خوشحال هم نیستم،هرجانی عزیز است.قطعا نه به خاطر دفاع از هیچ قدرتی که برای من هیچ کسی در آن حد از قداست نیست،بلکه به خاطر خودم!به خاطر تضادهایی که در این جامعه هست و ما رو از یک ملت شدن دور کرده و در واقع قلب وحدت ما خیلی وقته که از وجهی یکی نیست،تنها نقطه پیوند دهنده برای من با "ما"همون سرزمین و وطن هست که باقی مونده و اگر حسی هست از وجه هم وطن بودن است و لاغیر.
دوم اظهار تاسف دارم برای همه کسانی که با مرگ هم وطنانشون در تشییع سردار دست به تمسخر و تحقیر و حتی اظهار شادمانی زدند و دریغ نکردند از زخم زدن به خانواده های جان با ختگان.خب استاندارهای ما با هم فاصله داره ولی من این حجم از فاصله رو نمیدیدم.اما ظاهرا مرگ آدم هایی که سفرهای خارجی نمی روند و عکس های شیک ندارند برای عده ای از به ظاهر هم وطنانمان نه تنها اهمیتی ندارد که باعث خوشحالی و تمسخر هم هست.
سوم در رابطه با شهادت سردار همچنان برای ما سوالات جدی وجود داره.چه طور ممکنه فردی با اون اندازه قابلیت نظامی که تا به حال گروه های خبره جاسوسی امکان ردیابی اش رو نداشتند به یک باره بعد از نبودن خبری از ایشون در رسانه ها،در فرودگاه عراق به شهادت برسند؟مسلمه که استقبال بی نظیر مردم از پیکر سردار خیلی از معادلات و محاسبات رو بر هم زده.ما غافل نیستیم از سوالاتی که داریم و امیدواریم یک روز حقایق بر همه روشن بشه.
چهارم با وجود همه این اتفاقات از اهمیت دفاع ما در برابر کم نشده و من همچنان از موضع خودم برای مقابله به مثل نظامی در شرایط مشابه دفاع می کنم.این اشتباه نابخشودنی ،حوزه ای متفاوت از اهمیت دفاع ما از حفظ مرزهامون در مقابل م هست.معتقدم بایستی تمایز میان اینها رو درک کرد و بر طبل صلح بیهوده نکوبید،چون در دنیایی که قانون جنگل حکمفرماست با روحیات پروانه ای نمیشه پیش رفت.با جهانی که بی عدالتی تا استخوان رسیده نمیشه سانتی مانتال یا خودباخته مواجه شد.
پنجم ما سوالات جدی در رابطه با سقوط هواپیما که با اصابت پدافند سپاه اتفاق افتاده ،داریم.چرا پروازهای اون ساعت لغو نشده؟وقتی احتمال حمله مقابل به مثل از سمت آمریکا بسیار قوی بوده و همه پایگاه ها در دزفول و پنجم شکاری و کرمانشاه و لرستان و.به حالت آماده باش صد در صد درآمده بودند و احتمال زدن پدافند قطعی بوده؟لیست پروازهای هوایی رو در دست داشتند،چه طور نمی دونستند که دارن به یک هواپیمای مسافربری شلیک می کنند؟
ششم بی اعتمادی خانه آخر مشروعیت یک نظام است،این پدافند به قلب نظام زده شده است،اگر مسئولین مربوطه درک کنند که با یک عذرخواهی این ماجرا به پایان نمیرسد بلکه متصل می شود به آبان به دی به.که انکار و تکذیب و نداشتن صداقت در مواجه با مردم آنها را به خانه آخر می رساند.هیچ کدام از جناح ها نباید تصور کنند این اتفاقات برایشان ثمره ای رقم زده و خوشحال باشند کما اینکه می دانم خوشحالند! نه سقف برسرتان آوار شده و نمی فهمید.از زمان شهادت سردار که مردم داغدار بودند ،آقایان اصول گرا تاختند در میانه میدان تا از این نمد کلاهی برای انتخابات مجلس درست کنند،مردم داغدار و آقایان به فکر مصادره سردار.حالا باید منتظر باشیم اصلاح طلب ها بیایند وسط ،مردمی داغدار عزیزانشان و اینها در حال ساختن کلاهی از این نمد تازه.
هفتم می گویند ت بی پدر و مادر است،نه عزیزانم،ت علم شناخت بی پدر و مادرهاست.
نمی دانم روزهای بدون شما قرار است چه طور بگذرد؟احساس می کنم زیر پایمان خالی شده،ما از همان صبحی که سایه شما را نداشت،سقوط کردیم،شکستیم،امیدهایمان از دست رفت.ما بچه های مناطق جنگی،که میان گلوله های تجزیه طلب ها و گوش به فرمان بی بی سی ها و چهره های تکیده مهاجران سوری و عراقی ،نفس های زندگیمان تکه تکه شده.ما که سال هاست بوی دود جنگ و سیاهیش تا پشت خانه هایمان آمده،برای ما که جای ترکش ها روی مساجد شهرمان مانده و شهدایمان سهم زیادی از زمین ندارند و شهرداری هربار قاب ها و باغچه ها را برداشته تا جوان تازه رسیده از سفر چند ساله ای را به خاک بسپارد.برای ما که هیچ وقت تیتر یک خبرها نبوده ایم چون خانه هایمان انتهای دنیاست ،برای ما که امیدهای از دست رفته مان سالهاست با تنها امیدمان که شما بودی،پیوند خورده بود.چه کسی حال ما را می پرسد؟چه کسی از ویرانه های ما خبر می گیرد؟چه کسی جنازه های ما را به صف می کند؟ما طبقه فراموش شده ،انتهای دنیا .ما که سهممان رنگی کردن شعار دیگری بر پوسترهاست.ما که از محاسبات ت خط خورده ایم،ما که در های خانه هایمان را به روی خواهرها و برادر های عراقی و سوری مان سال هاست گشوده ایم.ما میان این حجم عکس ها و چراغ ها کجاییم؟ ما میان این همه افسوس های شیک و متن های بلند بالا از تیزهوشان برآمده از مدارس خصوصی ،کجاییم؟راستی ما کجاییم سردار؟صدیقه من سهمش کجاست؟جای زهرا کجاست؟شما از تنها امیدهای ما حراست می کردید.از امید داشتن شهری که روزی آباد بشود.از جنگی که ریشه هایش تا پشت خانه هایمان نیاید.من را این عکس شیک و آن نوشته های جان سوز تکان هم نمی دهد.عجیب است!چه دره عمیقی ست بین ما و آنها که برایم غریبه اند و شما که برای ما غریبه نبودید از ما بودید .از جنس دردهایی که می کشیدیم از نفس های زندگیمان که به شماره می افتاد از حق زیستنمان که برای هیچ کس به حساب هم نیامد.من بیگانه ام با این مردمانی که نمی شناسمشان من آشنایم با همان خانه های انتهای دنیا با آن همه دردی که چون شیک نیستند و تنها وقتی به درد سلفی می خورند به حساب می آیند،من هم دردم با آنها که نفسشان را می دهند تا در آخرین لحظه های دیدار با پیکرت،باشند!ما امید زیبایمان را به خاک سپردیم و ندیدیم برایت کنار سفارت خانه هایمان شمعی روشن کنند برای شما که پناه ما بودید،پناه زخم هایمان ،پناه آه هایی که شمارششان از دستمان در رفته.این پیوند ابدی با پست های اینستاگرام با پروژکتورهای دروغ،محو نمی شود.خودم را به لعن و نفرین این مردمان بیگانه آلوده می کنم و می گریم بر شما که امید ما بودید، ما بچه های انتهای دنیا.
از کتاب معمای ایران نوشته کنت ام. پولاک
نوشتن این گزیده توسط جواد موگویی
فکر نمی کردم به تهران برگردم،گاهی اون طوری که فکر می کنیم ،نمیشه،ساعت چهار صبح بود و کیفم به دست آقای راننده تو صندوق عقب ماشین،جا گرفت،خیابون های اول صبح رو دوست دارم،شهر خالی بدون آدم،بدون خستگی،اول صبح وقتیه که هنوز قصه ها شروع نشدن،هنوز خط دلخوری ها نوشته نشده،هنوز صدای فریاد اعتراض ها بلند نشده،ساکت و سرد بدون هیچ لکی،اول صبح، روز قبل رو شسته و تموم کرده ،برگه های کتاب رو ورق زده بدون اینکه براش قصه های دیروز محلی از اعراب داشته باشند.راننده همه چراغ ها رو سریع رد می کرد،زمان بندی خوبی داشت ،بی توقف، انگار برای همین کار ساخته شده بود.خوبه که آدم برای یه کاری ساخته شده باشه.
میدونم تو همیشه اول صبح بیدار میشی،همیشه وقتی صدای اذان می پیچه تو خیابون های ساکت ،می ایستی به نماز.میدونستم اگر روی گوشیت زنگ بزنم،بیداری.یادم نمی ره اون روزی رو که گوشه چشمات تر شد و بغض و سکوتت رو فرو دادی و گفتی:در اقلیت بودن خیلی سخته.سجاده تو مهر نداره،سجاده من مهر داره،اما یک خط مهربانی از سمت قلب تو تا قلب من کشیده شده.اگر یک روزی قدرت داشتم وضوخانه های خوابگاه رو مجهز به حوضچه می کنم تا اینقدر مشقت نکشی برای وضو گرفتن.
من دلم برای تو تنگ شده بود زهرا،اون وقتی که توی پارک پشت درخت قایم شدی و گفتی نباید من رو از بازی حذف می کردین،فهمیدم تا همیشه دلم برات تنگ میشه.کاش این روزا می شد پشت ترک دوچرخه تو بشینم و از این چرخه ناامیدی و استیصال بیرون برم.
قصه ی نقاشی ها رو دوست دارم عارفه ولی قصه نقاش ها رو بیشتر از نقاشی ها دوست دارم،قصه نقاش هایی که روی داربست ها می شینن و نقش پیچک ها رو برای نوازش چشم ها با حوصله،نقش می زنند.نقاش ها دنیای بدیعی دارن می خوان آدم ها همه چشم بشن و تماشا و از دیدن برسن به «بینایی».
خورشید تو باید هر چند وقت یک بار طلوع کنی و بهم یادآوری کنی چرا و برای چی یک آدم هایی رو باید دوست داشته باشم.شاید ندونی اما یک بار دست های تو من رو از چیزی که دوست نداشتم،دور کرده،ممنونم!
یک رفاقت هایی مثل عطر گل نرگس تو خیابون سی تیر!همون قدر اصیل و قدیمی همون قدر خوش عطر و دلبر
دارم این روزها به این چیزها فکر می کنم:
خیابان ها خاطرات فیلم ها را بر دوش می کشند و زندگی و آدم ها او را به یاد سکانسی به یادماندنی در فیلمی می اندازد ،او یک سینما رو است! یکی از آن عشاق سینما که در تاریکی سالن روی صندلی اش می نشیند و خودش را و آدم ها را و تارو پود ماجراها را مرور می کند.و فیلم ها بعد از تماشایشان برای او تمام نمی شوند در او جریان می یابند درلحظات زندگی و روزمرگی ها و هربار به تفسیر تازه ای از خود دست می زنند. آدم ها هر کدام تلالویی دارند به مانند نوری که بر پرده سینما می افتد و تلالو هرکدامشان با دیگری متفاوت است و هر کدامشان قصه خود را دارند. گویی این نور اولین آشنایی ها و دیدارها به مانند همان نوری ست که تاریکی سینما را روشن می کند و قصه ها شروع می شود.به مانند ابتدای خلقتی .و جهان ها یکی پس از دیگری خودشان را نشان می دهند و هرکدام به اندازه اثری که می گذارند،تداوم می یابند.دنیای عمه، زنی که زندگیش را بر طبق اصول شخصی و گاه سختگیرانه اش پیش می برد،کیت دیوانه دوست داشتنی با آن روح بی قرارش و راوی که به مانند فیلسوفی طناز و عاصی دنیا را از زاویه دید خودش برای ما به نمایش می گذارد.دیگران سایه هایی هستند که می گذرند و می روند تا ماجرای اصلی به پیش برود تا هربار راوی در مواجه و اصطحکاک با آنها خودش را بهتر بشناسد، تا برسد به آنکه بالاخره می خواهد با این زندگی که روزمرگی به همه درزهایش رسوخ کرده،چه کند؟
کتاب ارجاعات زیادی به فیلم های 58 سال پیش دارد،مترجم اثر با چیره دستی جهان نویسنده واکر پرسی را با ترجمه ای روان و خوشخوان رو به روی ما می نشاند و با تعهدی که این روزها کمتر می توان در آثار ترجمه شده دید،تمام واژه های ناآشنا را ارجاعات آشنا در پاورقی ها می دهد تا فهم این جهان بیگانه متعلق به دهه های قبل ، برایمان ملموس تر باشد. طراحی جلد کتاب تصویری ترکیبی از حلقه فیلم ،دوربین فیلم برداری، شهرو مکان هایی ست که در کتاب توصیف شده اند، طراحی جلد کتاب را دوست داشتم! خلاقانه و مرتبط با محتوای کتاب.
استاد برای ما نماد همه چیزهایی ست که آراممان می کند. او هنوز بعد از سالها، بیابان به بیابان را در پی تمدن های گمشده این سرزمین در پس نواهای حزن انگیز زنی در قرنهای خاک گرفته، مردی دستار به سر تکیه داده بر درخت انجیر معابد، در پی شکسته های سفال ها و تکه های سنگها و ساروج ها طی طریق می کند. می نشینم به تماشای این قدم های خستگی ناپذیر در جست و جوی هزاره های گمشده و در آسودگی فارغ از هیاهوی دنیای او، خود گمشده ام را جست و جو می کنم، در خطوط اسلیمی کاشیها، در پیچکهای ذکری که به گلدسته میرسد، در تکثری که به وحدت می انجامد. در محضر چراغ دانش استاد من ساکتم و شنوا. تمام دنیا پشت کلاس درس او جامانده. تمام آدمهای پرهیاهو. تمام ارعاب ها و اضطراب های بی قواره جهان پر از دود. تمام شعارها و ذهن های آلوده به فلسفه های بی نتیجه.اقیانوس دانایی اعجاب آور است و برای ما چاره ای جز تواضع نیست.
همین لحظه همین لحظه ی شکستن فروریختن عیان شدن.
نگاه من به داستان ازدواج:زن قصه بیش از آنکه نقش همسر را داشته باشد نقش والد را ایفا می کند، در مواجه با فردی بخشی از هویت نادیده گرفته اش را به یاد می آورد و می خواهد نقش والد را ترک کند و همسر باشد. اما مرد داستان این وجه بالغانه را ندارد و می خواهد همچنان همسری حمایت گر و مادرانه داشته باشد. او متوجه خواست همسرش استقلال و علایقش نمی شود. همسرش او را سرزنش می کند، این روایت تازه برای مرد قابل درک نیست، او میان علاقه به زن و ناتوانیش در درک واقعیت، خشمگین می شود و به یکباره همه چیز فرو میریزد. کودک خشمگین وابسته خودش را نشان میدهد، کودکی که نمی تواند درک کند چرا به خودخواهی متهم میشود (چرا که می خواهد در چشم مادرش کامل باشد) و در عین حال نمی خواهد مادرش(همسرمادرگونه اش) ترکش کند.
ما تکه پاره های نیاکانمان هستیم
جا مانده از قافله مرگ
و چون چینی شکسته ای در اجزای جهان منتشر شده ایم.
بعد نوشت:این قطعه رو برای استادم نوشتم و الان در صفحه اش قاب شده، برای من خیلی ارزشمنده به اندازه گرفتن جایزه نوبل:)
بودن یا نبودن؟ مسأله این است! آیا شریفتر آنست که ضربات و لطمات روزگار نامساعد را متحمل شویم و یا آنکه سلاح نبرد بدست گرفته با انبوه مشکلات بجنگیم تا آن ناگواریها را از میان برداریم؟ مردن . خفتن . همین وبس؟ اگر خواب مرگ دردهای قلب ما و هزاران آلام دیگر را که طبیعت برجسم ما مستولی میکند پایان بخشد، غایتی است که بایستی البته البته آرزومند آن بود. مردن . خفتن . خفتن، و شاید خواب دیدن. آه، مانع همین جاست. در آن زمان که این کالبد خاکی را بدور انداخته باشیم، در آن خواب مرگ،شاید رویاهای ناگواری ببینیم! ترس از همین رویاهاست که ما را به تأمل وامیدارد و همین گونه ملاحظات است که عمر مصیبت و سختی را اینقدر طولانی میکند. زیر اگر شخصی یقین داشته باشد که با یک خنجر میتواند خود را آسوده کند کیست که در مقابل لطمهها و خفتهای زمانه، ظلم ظالم، تفرعن مرد متکبر،آلام عشق مردود، درنگهای دیوانی، وقاحت منصبداران، و تحقیرهائی که لایقان صبور از دست نالایقان میبینند، تن به تحمل دردهد؟ کیست که حاضر به بردن این بارها باشد، و بخواهد که در زیر فشار زندگانی پرملال پیوسته ناله و شکایت کند و عرق بریزد؟ همانا بیم از ماوراء مرگ، آن سرزمین نامکشوفی که از سرحدش هیچ مسافری برنمیگردد شخص را حیران و اراده او را سست میکند، و ما را وامیدارد تا همه رنجهائی را که در حال کنونی داریم تحمل نمائیم و خود را بمیان مشقاتی که از حد و نوع آن بیخبر هستیم پرتاب نکنیم! آری تفکر و تعقل همه ما را ترسو و جبان میکند، و عزم و اراده، هر زمان که باافکار احتیاطآمیز توأم گردد رنگ باخته صلابت خود را از دست میدهد، خیالات بسیار بلند، بملاحظه همین مراتب، از سیر و جریان طبیعی خود باز میمانند و بمرحله عمل نمیرسند و از میان میروند .
گفت بهش میگن:مغالطه اشتراک لفظی
اسفند سال 95 بود که با جمعی از رفقا برای دیدن غار رودافشان فیروز کوه راهی شدیم. در یکی از عکس ها هر پنج نفر خیلی جدی و معقول با حالتی از چهره که در ژانر معناگرایانه جا می گیره،به دوربین خیره شدیم و تابلویی در اندازه پوسترهای گروه های راک دهه هفتاد آمریکا ساختیم. فردی که جلوی من نشسته ،دست راستش به حالت اشاره به سمت زمین در شمایل سقراط در تابلوی جام شوکران به هنگامه مرگ رو تداعی می کنه که البته این دست در این عکس نیست! و با فرد دیگری که حائل میان او و دوربین شده و با نگاهی عمیق به رو به رو خیره شده، اون دست رو کاملا پوشانده و حواس ها رو به سمت خودش پرت کرده. اما واقعیت این عکس چیه؟
راستش رو بخواهید وقتی که غار رو کاملا درنوردیدیم ،چون خیلی خسته بودیم روی سنگ های سکو مانند منتهی به دریچه غار نشستیم و یک سگ سیاه هم اون سمت تر ما نشست که به نظر خیلی گرسنه می آمد و بچه ها از خوراکی هایی که همراهشون داشتند برای سگه می انداختن که این وسط دست یکیشون هم به سگ برخورد کرد و چون نمی خواست با همان دستی که نجس شده کوله پشتیش رو باز کنه و فلاسک چایی رو دربیاره،از بقیه بچه ها کمک خواست که در نتیجه رفقا دستش انداختن و من گفتم بذار من دستم آزاده،کوله پشتی رو می تونم باز کنم، خب این دوستمون نشست در حالی که دستی که به سگ خورده رو به حالتی گرفته که به زمین اشاره داره و من دارم اون پشت از کوله پوشتی فلاسک رو درمیارم که عکاس جمعمون گفت :بچه ها به دوربین نگاه کنید،اونی که داشت دست می انداخت ،میاد و جلوی دستی که به سگ خورده می شینه تا حالت عکس درست دربیاد و جوری نگاه می کنه که قصه ای که پشت سرش اتفاق افتاده از چشم بیننده دور بمونه و اساسا عکس خوب دربیاد.من هم فقط سرم رو آوردم بالا در اون انتهای تصویر.
این بود حقیقت این عکس ،تا افشاگری سندی دیگر از مجموع اسناد ک گ ب،شما رو به خدا می سپارم:))
این روزها چقدر از امیدواری می ترسم ،می ترسم زندگی رودست بزند،بایستد دلش را بگیرد و با صدای بلند به دلخوشی هایم بخندد.می ترسم دلم را گره بزنم به شادابی شکوفه های از راه نرسیده باغچه خانه مان.می ترسم از درخت نارنج خانه همسایه بگویم که شاخه های دلبرش را خم کرده به این سوی دیوار که دست هایمان به دست هایش برسد.حیف شد که عشق لیلی واری در جوار اینها نیست که دلم را گرم کنم و چراغی را برایش در کلماتم روشن نگه دارم. یاد بابا می افتم آن وقت ها که دست و دلم می لرزید ،یا کابوسی به آرامش شبهایم هجوم می آورد من را در آغوشش گرم می فشرد و لبخند می زد و می گفت چیزی نیست.یادم هست این آخری ها بابا هم دلش دیگر قرص نبود از زمینی که رویش راه می رفت.بابایی که ایستاده بود جلوی گلوله ها ،این بار حس می کرد که از جایی که گمانش نیست،زخم می خورد.این طور شده ام نسبت به زندگی.می گویم کدام کلافش را بگیرم که از دلش گلیم سیاهی در نیاید بلکه بشود طاووس تبریزی؟ پر نقش و نگار و فواره.پر ترنج و شمسی و نقش آشتی کنان.نور می اندازم در دل این تاریکی ابهام و هراس تا یونسی راه پیدا کند از دل این ماهی.امیدواری را می خواهم که از داشتنش می ترسم.می ترسم که به من نیاید.می ترسم زار بزند این لباس تازه بر این روزهای سردرگمی مان.می ترسم همین روزها صدای شیون ،قاب های رنگی خانه ای را از دیوار بیندازد.دلم رفته است برای مردمان بی نوایی که حتی اجازه تماشای آخرین بار چهره عزیزانشان ازشان دریغ می شود.دلم لرزیده از آغوش هایی که ناگزیرند به دریغ شدن. از دست هایی که دیگر فرصتی برای در هم گره خوردنشان نیست. چه کرده ایم که تاوان دیده ایم؟کجا قصه عشق را به دروغ آغشته کردیم برای دستی از روی هوس خاطره ای ساختیم و به سیاهچاله رنج هلش دادیم.کجا آغوشمان راستین نبوده.چه دیوارهایی را آجر کرده ایم بین خودمان که حالا اگر اراده کنیم هم خراب کردنش بی معناست.می دانید هیچ وقت گمان نمی کردم زمانه ای را ببینم که در آن نزدیکی معنایش را ازدست بدهد.نزدیکی حالا معنایش را از دست داده.پیش از این ها از دست داده بود فقط مانده بود نمایش ظاهریش هم به سرانجام برسد،که رسید.شاید باید می آمد می آمد تا یادمان باشد چه چیزهایی را از هم دریغ می کنیم.می گویند نعمت را که قدر ندانی از تو دریغ می شود.شاکر نعمت عشق باشیم بعد از این.این روزها بیش از امیدواری به عشق نیاز داریم.
خیلی سال پیش بود،زمانی که خاله با گریه از خواب نمی پرید،دستانش نمی لرزید،گوشه چشمانش اشک قلاب نمی انداخت و فکر نمی کرد که دایی بیست ساله همیشه بیست ساله ام ،بچه هایش را به دستان او سپرده،خواب نمی دید که چادرش را به سرش کشیده و در شهر دنبال بچه های دایی می گردد.خیلی سال پیش بود آن وقت ها که خاله جانم هنوز صورتش مثل ماه شب چهارده می درخشید و تلخی زندگی لبخندهایش را کج نکرده بود.سوار اتوبوس های پر از زنهای زنبیل به دست بچه به بغل می شدیم و می رفتیم سمت آرامگاه سعدی که توی صف بستنی فروشی اش پاهایمان به گز گز بیفتد.زن ها با لهجه گرم و خوش شیرازشان همه شیرازه زندگیشان را ترسیم می کردند جلوی چشممان.زن های شیراز این طورند زود آشنا می شوند زود خو می گیرند تو را محرم می دانند و قصه هایشان را برایت کلاف می کنند.
بعد از آرامگاه سعدی و سکه انداختن در آن چاه پر از سکه بخت و یار که دل می کندیم می رفتیم سمت حافظیه.می نشستیم روی نیمکت های باغ مجاورش که درخت های تنک تری داشت و با فاصله از هم سایه انداخته بودند روی زمین.یک بار در همین رفتن ها به حافظیه بود که با خودم دیوان شعرش را برده بودم.خاله جان می خواست برایش شعر بخوانم،شروع کرده بودم به خواندن و دم گرفته بودم و غرق صور خیال تیزپای غزلهایش،حیرت زده چیره دستی و رندی حافظ بودم که آن سو تر چند تا دانشجوی ادبیات با استاد مو سفید کرده شان،سرو کله شان پیدا شد،صدای خنده هایشان روی تنه درخت ها خط یادگاری می انداخت.نشستند روی یکی از نیمکتهای سفید و استادشان را دوره کردند.خاله جان محو ماجرای آن سمت بود و دستش را گذاشت روی دست من که یعنی صبر که یعنی بگذار سرچشمه این خنده ها را بگیریم.پسرها شاد و سرخوش و استادشان خوش مشرب و شیرین سخن.به که چه محفلی! شروع کردند به شعر خواندن از حافظ و از آخر هر بیتی پلی زدن به بیت دیگری.آخرین حرف هر خانه شروع آجر خانه دیگری بود.از بیتی به بیت دیگر.از خانه شاعری به سرزمین شاعری دیگر.ما هم سفر می کردیم در آن میان.هر چه نمی دانستم خاله معنا می کرد و لذت این همنشینی دور و نزدیک را بیشتر می کرد.از عطر نارنج ها سر مست و از جام شراب حافظ لبریز.اردیبهشت شیراز بود و قافله شاعرانی کنار ما اتراق کرده بودند.استاد سپید مو یکیشان را از میان جمع نشانه گرفت و گفت:آواز بخوان خسرو.از حافظ بخوان .
خسرو سرخ شد و خودش را پشت سر دیگری پنهان کرد،صدای جمع یکی شد:آوز بخوان خسرو.کم مانده بود ما هم که چند ذرع آن طرف تر بودیم هم بگویم:آواز بخوان خسرو!این همه تمنای شنیدن و این همه اعراض؟!
خسرو بالاخره گلویش را صاف کرد و شروع کرد به خواندن.خسرو شیرین دهنان شاه شمشاد قدان که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان از می لعل حکایت می کرد و باده حافظ به سلامت می نوشید.بله نوشید،آن هم چه نوشیدنی! همه گوش شدند و هوش از سرها رفت. نسیم هم در آن میان آرام گرفته بود روی شاخه درختها.
دل بدهید به حال و هوای این خط ها،با شنیدن شیراز «دال»
هنوز هم صنوبرهای چهارباغ دلشان می خواهد ما را باهم ببینند،هنوز هم مراغی در باغ زاغان در میانه جشنش در قلب تابلوی به جا مانده از مکتب هرات بر دیوار باغ عباسی،دلش می خواهد ما را ببیند و آن ساز قرنها کوک نشده اش را به صدا دربیاورد.آواز در دستگاه شور بخواند و گرد از تار عود بزداید با زخمه انگشت.دیوارهای طلایی یزد صدای ما را کنار صدای ن و مردان عابر این همه قرن، دفینه قلبشان نکرده اند. از زیر دروازه قرآن رد نشدیم و دعای سر سلامتی نخواندیم برای روزهای نیامده مان.در صحن روشن صاحب رضا به رضایت در انعکاس چهره خودمان در کاشی ها نرسیدیم.عطر قالی سبزهای مسجدالنبی از گلاب قمصر کاشان است،گفته بودم برایت؟جهان در انگشت دانه نگین یاقوت است،خورشید را از پس آن نشانت نداده ام.به تازگی شنیده ام عمان یک بازار چهار راسته دارد یک سوق اظلام(بازار سیاه) که در آن تاریکی موهایم از حجره ای بیرون افتاده باشد یک سوق الذهب(راسته زرگران) که در آن صدای النگوهایم آشوب جهانت بشود.دوبازار دیگر را زیر پا می گذارم تا برایت دستار عمانی بخرم و بخور سوزهای زیبای نقره ای.به تهران برمی گردیم از دوازده دروازه به تماشای اسلیمی دروازه ناصریه قناعت می کنیم.محو می شویم و از یادمان می گذرد کاشیکاریهای هندسی شبیه مراکشی لاجوردی و حنایی و تکرار طاقهای ضربی در مسجد جامع دمشق. می نشینیم روی سکوی سنگی و برایت می گویم اگر خیالت را خسته کرده ام،ببخش.
وقتی بحرانی اتفاق می افتد که باعث میشود جان هزاران نفر در معرض خطر باشد،چیزی که این وقت ها به آن فکر می کنم این است که چه آدم هایی میان از دست رفته ها هستند؟ در این میان چندتا شکسپیر،باخ،فردوسی،دهخدا،داوینچی،اعتصامی از دست می روند؟اخبار همیشه به ما آمار را اعلام می کند اما هیچ وقت مجری خبر نمی آید در چشمان ما زل بزند و بگوید بینندگان عزیز ما برای همیشه از شنیدن یکی از زیباترین قطعات موسیقی محروم شدیم.ما دیگر سراینده آن ابیات زیبا را نخواهیم دید،لغت نامه هستی یکی از مهمترین نام هایش را خط زد.ما ایده پرداز شاهکار سینمایی را از دست دادیم.تلویزیون همیشه به ما اعداد را می گوید بی آنکه درباره حجم خاطراتی که زیر خاک میروند،حرفی بزند.خاطراتی که شاید ما ندانیم اما آخرین مهره دومینو وارعملکرد حیات بخش او در این جهان باشیم.وقتی انسان هایی در مراسم معنوی از دست رفتند،کسانی گفتند می توانستند آنجا نباشند.وقتی آدم هایی در فرانسه از دست رفتند،عده ای می گفتند می توانستند آنجا نباشند.وقتی انسان هایی در خاورمیانه زیر باران موشک ها جان دادند،عده ای می گفتند می توانستند آنجا نباشند.وقتی موشکی هواپیمایی را ساقط کرد،گفتند می توانستند آنجا نباشند.اما این بیماری همه گیر ما را از این «می توانستند آنجا نباشند» رها کرده است،حالا هر جا باشی فرقی نمی کند،حالا می دانی اینکه کجا باشی تو را سزاوار بی تفاوتی نسبت به انسان دیگری نمی کند. کسی آن سوی زمین سرفه می کند و تو این سوی زمین مبتلا می شوی،چه استعاره معنا داری در این اتفاق متولد شده. حالا می فهمی مرگ لباس اندازه ای برای همه ماست.همین الان که در تب بیماری هستیم،همچنان زمین دارد نفس هایش به خاطر زیاده خواهی انسان و سرمایه داری افسارگسیخته به شمارش می افتد.مسلمانانی در هند کشته می شوند.ترکیه نیروهایش را در سوریه پیاده کرده،گرسنگی همچنان در آفریقا جان می گیرد.حتی در همین ایران تمداران روزهای سخت ما در آینده را با تصمیم هایشان دارند رقم می زنند.ریانا بنیاد خیریه ای تاسیس کرد و در سخنرانی اش گفت می خواستم بر علیه بی تفاوتی بایستم. بیتفاوتی بیماری عصر ماست و متاسفانه بیش از هر بیماری،قربانی می گیرد.
این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیدهام
این بار من یک بارگی از عافیت ببریدهام
دل را ز خود برکندهام با چیز دیگر زندهام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیدهام
امروز عقل من ز من یک بارگی بیزار شد
خواهد که ترساند مرا پنداشت من نادیدهام
من از برای مصلحت در حبس دنیا ماندهام
حبس از کجا من از کجا مال که را یدهام
در حبس تن غرقم به خون وز اشک چشم هر حرون
دامان خون آلود را در خاک می مالیدهام
چندانک خواهی درنگر در من که نشناسی مرا
زیرا از آن کم دیدهای من صدصفت گردیدهام
در دیده من اندرآ وز چشم من بنگر مرا
زیرا برون از دیدهها منزلگهی بگزیدهام
تو مست مست سرخوشی من مست بیسر سرخوشم
تو عاشق خندان لبی من بیدهان خندیدهام
من طرفه مرغم کز چمن با اشتهای خویشتن
بیدام و بیگیرندهای اندر قفس خیزیدهام
زیرا قفس با دوستان خوشتر ز باغ و بوستان
بهر رضای یوسفان در چاه آرامیدهام
در زخم او زاری مکن دعوی بیماری مکن
صد جان شیرین دادهام تا این بلا بخریدهام
تو پیش حلوایی جان شیرین و شیرین جان شوی
زیرا من از حلوای جان چون نیشکر بالیدهام
عین تو را حلوا کند به زانک صد حلوا دهد
من لذت حلوای جان جز از لبش نشنیدهام
خاموش کن کاندر سخن حلوا بیفتد از دهن
بی گفت مردم بو برد زان سان که من بوییدهام
هر غورهای نالان شده کای شمس تبریزی بیا
کز خامی و بیلذتی در خویشتن چغزیدهام
نمی دونم این نوشته رو چه طور باید شروع کنم.کرونا معلوم نیست تا کی مهمون ما باشه و این نگرانی و کسالت همه ما رو درگیر کرده.به عنوان کسی که زیاد زیست جزیره طوری داشته،فکر کنم بتونم یک سری پیشنهاد برای گذران روزهاتون در خونه داشته باشم.اگرچه خیلی با خودم کلنجار رفتم که بیام اینجا بگم یا نه،چون خیلی تمایلی ندارم در مورد کارهایی که در جزیره ام انجام می دم،حرف بزنم.ولی با این اوضاع چاره ای نیست.
اول اینکه همیشه برای خودتون یک سری پروژه شخصی داشته باشید،چند تا هدف برای خودتون تعریف کنید.مثلا اگر می خواهید مهارتی رو تقویت کنید،برای خودم مهارتهای نوشتن ،پژوهش و زبان هست.الان بهترین فرصت برای تقویت این مهارت هاست چون کسی ازتون انتظار نداره برید بیرون.مهارت هایی که می خواهید به دست بیارید،لیست کنید.آن ها رو به هدف های کوچک زود بازده تبدیل کنید بعد تلاش کنید که تک تک، تیک بخورن.لقمه بزرگ برندارید.انتظارات عجیب هم از خودتون نداشته باشید.خودتون رو هم مقایسه نکنید.لازم هم نیست با نظم خاصی پیش برید.بعضی ها عادت رفتاریشون یک جور نظم در بی نظمیه! ایرادی نداره،با شیوه خودتون پیش برید.اگر دلتون می خواد از فصل چهارده شروع کنید چون براتون جذاب تره ،همین کار رو بکنید.هر وقت حوصله و انرژی بیشتری داشتید کارهای پر چالش تر رو انجام بدید.
دوم به خانواده تون توجه بیشتری نشون بدید،اعضای خانواده رو تماشا کنید ،بیشتر ببوسیدشون(البته اگر مریض نیستید)،بیشتر با هم حرف بزنید.بهشون بیشتر کمک کنید.در مورد بعضی احساسات و افکارتون که تا الان مجال صحبت نبوده،حرف بزنید و سعی کنید اونا شما رو بهتر بشناسن تا تعاملاتتون از این به بعد ثمربخش تر باشه و اعتمادتون بهم بیشتر بشه.گاهی ما واقعا دلایل قانع کننده ای داریم اما نگرانیم که اعضای خانواده پذیرنده نباشن،از نقاط اشتراک شروع کنید،از مفاهیم تقریب به ذهن استفاده کنید و تلاش کنید شما رو بهتر درک کنند.اثرش رو در زندگیتون خواهید دید.
سوم با خرده ریزه های خونه کاردستی درست کنید.از طریق اینستا می شه کلی فیلم های آموزشی دید،احتمالا خیلی هاش رو ذخیره کردید برای «یک روزی»،این روزها از همون روزهاست،با دستاتون یک چیزی درست کنید.نقاشی بکشید،شیرینی بپزید،خیاطی کنید.بافتنی و.هر کاری که با دست انجام میشه ،این طوری انرژی هاتون رو آزاد می کنید.
چهارم شروع کنید وسایل خونه تون رو کم کنید.کتاب های اضافه که از خریدنشون پشیمونید یک جا بگذارید تا بعدا به کتابخانه های مساجد و مدارس اهدا کنید.خرده ریزه های فی رو جدا کنید ،رومه ها و کاغذهای باطله رو دسته بندی کنید و به بازیافتی ها تحویل بدید.الان نه قاعدتا! فعلا یک جا جمعشون کنید.این وارسی ها به طور کلی شامل:کاغذهای باطله،فها،لباس هایی که دیگه نمی پوشید،یا از خریدشون پشیمانید،حتی عکس های آلبوم ها که بد افتادن و زمانی که گرفتید چون خیلی تو جو بودید،هنوز نگهشون داشتید در حالی که چندتا از شون دارید.
لبتاب ها و موبایل هاتون هم به همین ترتیب خالی کنید.فیلم ها و موسیقی هایی که به هر دلیلی دیگه نیازی ندارید دردسترس مدامتون باشن،رو از هارد منتقل کنید روی سی دی ها و هارد اکسترنال.
پنجم یک لیست از دوستان نزدیکتون درست کنید،به این می گن دایره حمایتی.با دوستانتون در ارتباط باشید با تماس تلفنی ،اینستا و.این رو کلا به عادت زندگیتون تبدیل کنید،وقت هایی که نیاز ندارید هم با دوستانتون تماس بگیرید.این صرفا به خاطر این نیست که عیار شخصیتیتون و قدرشناسیتون رو بالا ببره،بلکه روابط بی دلیل ،کیفیت زندگی و دید شما رو تغییر می ده.
ششم رویا پردازی کنید.شما رو نمی دونم،اما ذهن من وقت های بحران به صورت غیرارادی میل به بقا نشون می ده و تصاویر امید بخش و شادی بخش رو یادآوری می کنه.خاطرات گذشته یا خیالات خوشایندتون رو بنویسید. به خودتون یادآوری کنید که روزهای خوب هم داشتید.پذیرش روزهای سخت به همان اندازه واقع بینانه است که پذیرش وجود روزهای خوب در زندگی.
هفتم یک سری سوال سخت از خودتون بپرسید،الان بهترین فرصت هست که درباره خودتون و نسبتتون با هستی و تناقض های شخصیتیتون بیشتر تامل کنید ،برای روزهای آینده عادت های رفتاری تازه برای خودتون تعریف کنید.نقدهایی که بهتون شده رو بنویسید و راه حل های خودتون رو مقابلش.درباره حس های بدتون ،آدم هایی که شما رو به هر شکلی رنج دادند،بنویسید،یک نوشته خطاب بهشون بنویسید،بدون رودربایستی،در باره اینکه چه طور باعث رنجش شما شدند،توضیح بدید.(این نوشته برای خود شماست!) با خودتون بدون سانسور مواجه بشید،با لایه های عمیق روحیتون.چیزهایی که اون پشت تلنبار شدن و به شکل خشم های غیر ارادی بروز کردن.به این تمرین ادامه بدید تا جایی که اثرش رو ببینید.
هشتم فیلم تماشا کنید.از اعضای خانواده هم غافل نشوید،بهتر هست که با اعضای خانواده فیلم تماشا کنید.سعی کنید این روزها عضو حامی وثمربخشی باشید،فرصت برای برگشتن به جزیره خودتون رو دارید.
نهم کتاب های نخوانده تون رو بخوانید.کتاب های قدیمی رو عمیق تر بخوانید.چه طوری؟برداشت هاتون رو درباره شون بنویسید.در اینترنت سرچ کنید و نقدهای و تحلیل های بقیه رو بخوانید.از کتاب های دیگر در حوزه های دیگه مثل جامعه شناسی و روانشناسی کمک بگیرید و حوزه های مرتبط با هم رو پیدا کنید و بنویسید.شاید ظاهر این کار خیلی کسالت آور به نظر برسه اما وقتی کار ترکیب مفاهیم رو شروع کردید،وقتی متوجه شدید یک جورایی کتابها همه درباره همدیگه هستن و چقدر با هم مرتبطن،لذت می برید.
دهم اگر حیاط دارید یا بالکن،فرصت خوبی هست که بیشتر آسمان رو تماشا کنید.
یازدهم از گروه های خیریه غافل نشوید، از صحبت کردن درباره گروه های نادیده گرفته شده در این شرایط که شامل کارتون خواب ها و کودکان کار میشن تا کمک کردن بهشون به صورت مادی و معنوی.
دوازدهم صفحه جیوگی هر شب یک لایو درباره کرونا داره و از آدم های مختلف نویسنده،مردمشناس،روانشناس،بازیگر،شاعر،پزشک و می خواد که از زاویه دید خودشون بگن نظرشون درباره این پدیده چیه.به نظرم خیلی جالبه .در این گفت و گوی جمعی مشارکت کنید.در این روزها هم می شه دغدغه های اجتماعی داشت .
سیزدهم وقتی همه این کارها رو انجام دادید،شاید مثل من آرزو کنید ای کاش این جزیره تداوم داشته باشه.
سلام راب
نمی دانم این نامه ام به دستت می رسد یا نه،پستچی ها این روزها حوصله رساندن نامه ها را ندارند مخصوصا اگر آدرس پر پیچ و خمی مثل مخفیگاه تو را داشته باشد.:پشت کوه های سفید برسد به دست راب.
نمی دانم الان در چه شرایطی هستی.خیلی سال است که از تو بی خبرم.از سال 1970 که کنار آن حصار دیدمت که داشتی سعی می کردی از آن عبور کنی.احتمالا باید یادت مانده باشد،شب سخت و پر اضطرابی بود.حتی تصمیم سختی بود.نمی دانستم من اگر جای تو بودم چه می کردم،به نگهبانان می پیوستم و آن زندگی پر از رفاه و امنیت را انتخاب می کردم به بهای گرفتن آزادی دیگران یا نه به همه آنها پشت پا می زدم و مثل تو آزادی را انتخاب می کردم با همه مشقت هایش.
نمی دانم بالاخره به کوه های سفید رسیدی یا نه،به آن بلندای کمال و پاکی.توانستی دوستان مبارزت را ببینی ؟ آدم هایی که مثل تو در 2052 هنوز به کتابخانه های قدیمی سر می زنند؟ توانستی ردی از مادرت پیدا کنی از روی آن تصویر خندان به جا مانده در جعبه فیت؟خیلی چیزها هست که می خواهم از تو بدانم.اینکه مثلا چرا تصمیم گرفتی به جای پیدا کردن مادرت بروی دنبال آرمانت؟ مگر مادر مهم نبود؟ راستی بالاخره فهمیدی چه کسی پدرت را با شوک الکتریکی کشته بود؟
راب اگر این نامه به دستت میرسد یا رسید.چه کسی می داند؟! شاید سال 2052 تو واقعا بین جمعیت عابران خیابان های لندن قدم بزنی، اگر گذرت به اینجا افتاد و اینجا را خواندی بدان یکی از طرفدارهایت از سال 2020 برایت نامه نوشته.حس عجیبی دارد نوشتن برای کسی که هنوز متولد نشده، برای آدمی در آینده. برای کسی که مثل تو در سال 2052 هنوز به چیزی مثل آرمان فکر می کند و خودش در سال 1970 آرمان را به زندگی تو وارد کرده است! حتما برای تو هم عجیب است.شاید بهتر است کمی از اوضاع این روزها و جهانی که در آن زندگی می کنیم برایت بنویسم،اما به نظرم نیازی نیست،آن کتابخانه قدیمی تک افتاده گوشه خیابان که تو هر روز به آن سر میزنی ،هر آنچه لازم است برای تو از این سالها خواهد گفت. ستوه تو از هالوویژن ها در سال 2052 آدمی در سال 1970 را هم از تلویزیون ها به ستوه آورد. اشتیاق تو به خواندن در سال 2052 آدمی در سال 1970 را بیش از پیش عاشق کتاب کرد. انتخاب تو میان آنکه به نگهبانان بپیوندی یا آزادی خواهان، مرا در همین سال ها میان دوراهی قرار داد. میبینی چه قدر زنده بودی و چه جریانی داشته ای در زندگیم؟ میبینی چقدر بیشتر از سال هایی که زندگی کرده ای زندگی نزیسته ای داری که من جای تو تجربه اش کرده ام؟
خیلی دوست دارم بدانم بعد از پیوستنت به آزادی خوان چه بر تو گذشته.آنها چه طور آدم هایی بودند؟چه می گفتند؟چه می خواستند؟چرا کریستوفر(نام خالق توست)چیزی بیش از این نگفت؟! نکند این حربه او بود تا به اینکه خواننده می خواهد به چه گروه آزادی خواهی بپیوندد،حق انتخاب داده باشد،تاکید مجددی بر آزادی!
ممکن است این نامه قبل از سال 2052 به دستت برسد و احتمالا تو الان در یک جهان موازی در دنیای شخصیت ها زندگی می کنی و هنوز فرصت یک زندگی واقعی را پیدا نکرده باشی.هر چند وقتی یک نامه از آن جهان دریافت می کنم.من در آن جهان یک برادر کوچک دارم که برایم نامه می نویسد.مثلا در یکی از نامه هایش نوشته بود:پنه لوپه همچنان یک پارچه سفید را پشت سر خودش می کشد کنار دریا می رود و در انتظار ادیسه است.برایش نوشتم:مگر می شود؟!مگر انتهای داستان آنها خوب نبود؟!گفت برای آنها که می خوانند بله اما آن زن داستانش در انتظار تمام شده.یا در آن یکی نوشته بود،وودی از کمد خانه اش هربار به سراغ مادام بواری می رود و کنار صندلی چرخانش می ایستد و شروع می کند به لاس زدن.برایش نوشتم:این وودی هم دیگر شورش را درآورده.این زنک مگر چه کاری بلد است؟!غیر از آنکه روی آن صندلی مسخره اش بنشیند و و با آن چهره سردش گلدوزی بکند.گفت:مگر نمی دانی بعد ازآنکه وودی او را به سالن های تئاتر برد و در معرض مصافحه با جوانک های آنتلکتوئل کرد خوش مشرب تر و جذاب تر شده است.
چه می شود گفت؟من همچنان دلبسته اورسلام،آن مادربزرگ صدسال تنهایی،با آن چهره سنگی و پر از خط های سالهای رفته بر چهره اش.هنوز هم یک جایی از قلبم با یادآوری آن خونی که جریان پیدا کرده بود و از پای جنازه نوه اش به پای صندلی لهستانیش رسیده بود،درد می گیرد.تو حتما آن را خوانده ای،اورسلا خون را که میبیند به طرف پنجره چوبی اش می رود آن را با آخرین توانش باز می کند و خبر مرگ نوه اش را با صدای بلند به اهالی خانه می رساند.
بگذار از گلدموند عزیز هم برایت بگویم.هر چقدر هسه در آن داستان مقدس کشیش طورش گلدموند را از دست رفته و نارسیس عاقل ،تک بعدی کسالت آور را زنده گذاشت،در دنیای موازی گلدموند از نارتسیس زنده تر است.او همچنان مجسمه می سازد،برادر کوچک نوشته بود که باغی پر از فواره و مجسمه دارد و مجسمه ها شمایلی از مریم مقدس و تمام نی هستند که او در زندگیش به آن ها عشق ورزیده.
می دانی راب از این لذت ها فقط می شود با تو حرف زد. کمتر کسی می داند چه طور می شود در جهان قصه ها زندگی کرد. ولی تو خوب می دانی چون تو واقعا آنجا زندگی می کنی.راستش یک وقت هایی فکر می کنم شاید من هم یک واژه سرگردان در ذهن یک نویسنده ام که هنوز نوشته نشده ام یا آنکه نویسنده نمی داند چه طور باید قصه من را جمع کند.نمی دانم شخصیت اصلی روایت او هستم یا شخصیت فرعی؟چه کسی می داند؟! یک وقت هایی دراین وسوسه می افتم که به شخصیت اصلی روایتش بدل بشوم اما بعد تردید می کنم که شخصیت فرعی بودن به اندازه شخصیت اصلی بودن،اهمیت نداشته باشد.کنش ها را فرعی ها می سازند،اگر آن دوست انقلابی ات نبود تو هیچ وقت گذشتن از حصار را انتخاب نمی کردی.اگر آن مبارز سابق که بخش انقلابی بودن را از مغزش خارج کرده بودند را در آن گلخانه مشغول روزمرگی نمی دیدی،به گذشتن از حصار نمی رسیدی.آنها تو را ساختند راب!همان شخصیت های فرعی ،همان سایه های از خورشید پررنگ تر.برای همین چه تفاوتی می کند که من قصه را پیش ببرم یا کمک کنم با نام دیگری صفحه آخر به پایان برسد،مهم آن است که مثل قصه تو پایان خوشی داشته باشد.برسد به آزادی!
پشت کوه های سفید،برسد به دست راب
برسد به دست پستچی کاربلد:آقاگل
راب شخصیت اصلی داستان نگهبانان،نوشته جان کریستوفر است.
و سایرین:
شب رو دیدی چه قشنگ بود؟ ستاره بارون بود؟ میگن از وقتی کرونا اومده هوا تمیز تر شده، درختا و حیوانات دارن از دست آدمیزاد یک نفس راحت می کشن. یک بار تو یکی از نوشته هام گفته بودم ترس غم انگیزه. طبیعت سالهاست با غم از دست رفتن حیاتش گلاویزه. حالا همه چیز داره نو میشه: طبیعت هوا. یک عکس از جنگلهای استرالیا که چند وقت پیش آتش گرفته بودن دیدم، درختها جوانه زده بودن.طبیعت داره دوباره خودش رو بازسازی می کنه. نویسنده پای عکس نوشته بود از طبیعت الهام بگیریم،به زندگی برگردیم. ترسیدم! وقتی آدمیزاد میخواد یک جوری خودش رو به طبیعت وصل کنه، می ترسم. نمیشه امیدوار نشن؟ نمیشه یه مدت جهان رو به حال خودش رها کنن؟ نمیشه اینقدر نشینن پشت اون میزهای بدقواره اداره هاشون؟ نمیشه دود ماشینهاشون رو نفرستن تو هوا؟ دیدی چقدر تمدارا مستاصل شدن؟ میبینی چه طور عقل کل ها به تته پته افتادن؟ میبینی چه طور نخوت و تکبر سکوت کرده؟ زمان ایستاده. زمان رو نقطه ابهام ایستاده. کجان اون نظریات سرعت دنیای مدرن؟ بدو تا عقب نمونی؟ خیلی چیزها پوشالیه. قبول داری؟ میدونم الان موقع مناسبی برای خندیدن نیست، اما اضطراب رو که می گذارم یک گوشه، به همه چیز خنده ام میگیره، به دستپاچگی اونایی که قدرت داشتن به پهلون پنبه ها. به اونایی که می گفتن جواب همه سوالات پیش ماست. شاید الان کلی جواب ردیف کنن. ولی اونا هیچ وقت این سوال رو تو ذهنشون نداشتن. این سوال که :اگر همه چیز اون طوری که تو فکر می کنی، نباشه، چی؟ اگر بشه دنیا شکل دیگه ای باشه، چی؟ من میگم حتی اگر این یک ویروس دست ساخته شرق یا غرب باشه وَمَکَرُوا وَمَکَرَ اللَّهُ ۖ وَاللَّهُ خَیْرُ الْمَاکِرِینَ
درباره این سایت